.
امروز، سالگرد آغاز یک پایان است.
بلی،
امروز، یک سال از آخرین روز آلفا میگذرد!
.
•••••••
.
حس و حال عجیبی داشتیم؛
گویی دیگر قرار نبود که یکدیگر را ببینیم.
بیشتر از یک ماه، در روزهای سرد و گرم پاییز این شهر، بخشی از داستان روزانهی هم شده بودیم.
روزهایی که با انتظار آمدن اتوبوسها شروع، و با عکسهای یادگاری تمام میشدند!
داستان ما هم همان بود؛
شروع با ترس و استرس روز اول، و پایان، باز هم با یک عکس یادگاری!
.
•••••••
.
از مصائب گرفتن آن عکس، که بگذریم، به قرار آغاز یک ماجراجویی دیگر خواهیم رسید.
قراری برای دیداری دیگر؛
نه!
برای دیدارهایی دیگر!
و شاید،
قراری برای دیدار تا همیشه.
.
•••••••
.
آن روز،
کبریت آتش زدیم،
خندیدیم،
با توپی از جنس آکاستیو، گل کوچک بازی کردیم،
خندیدیم،
بادکنک هلیومی هوا کردیم،
خندیدیم،
با استنشاق هگزا فلورید سولفور، ترسناک شدیم،
خندیدیم،
قرار جلساتی هفتگی را گذاشتیم،
خندیدیم،
عکس یادگاری گرفتیم،
خیلی خندیدیم،
.
.
.
و،
به یکدیگر قول دادیم،
یک سال بعد،
هر کجای دنیا که باشیم،
مرده باشیم یا زنده،
رفته باشیم یا برگشته،
مشغول باشیم یا که تعطیل،
درگیر درس، امتحان، کار و ازدواج باشیم یا مهاجرت،
خود را به آنجا رسانده و دوباره، عکسی به یادگار بگیریم!
.
•••••••
.
بلی،
امروز، سالگرد آغاز یک پایان است.
امروز، همان روزی است که کلاغی سیاه، بر بلندای شاخص نشسته بود و به ما مینگریست.
.
•••••••
.
بلی،
امروز، همان روزی است که برای گرفتن عکس یادگاری، تنها بودیم؛
پیرمردی از درون کادر عکسمان عبور نمیکرد؛
کسی برای گرفتن عکسمان، سه، دو، یک نمیگفت؛
انفجاری در کار نبود و برتری رنگها، جایش را به یک خندهی مملو از حسرت داده بود؛
که چرا رفت و نفهمیدیم چهگونه گذشت!
.
•••••••
.
حال که سالی از آن روز و گویی، قرنها از دوستیمان میگذرد،
کاش،
یادتان باشد،
هر کجای دنیا که باشید،
قهر یا آشتی،
باز هم درون یک کادر بایستید و به یاد تخم مرغهای آبپز و دانههای انار، از سالی که گذشت بگویید.
.
•••••••
.
نمیدانم،
شاید،
اینبار دیگر کسی نگران محیط زیست نباشد و هلیوم، جایش را به حسرتهای مانده بر دل داده، درود بادکنکی زرد دمیده شده و، به سفری بیبازگشت برود.
.
•••••••
.
راستی،
به او بگویید، چهقدر خوب که به جای گرفتن عکس، دوربین را در حالت فیلمبرداری گذاشت!
.
ای غزلسرای بداههی عشق،
در این انزوای معصومانهی ستارگان،
وانهادهام بر اوهام غریبانهات،
بلوغ زودرس تمام شبها را؛
که مرا تا اوج خفتگی در آغوشت،
به بوسهای بر لبهایم طلبکار میکند!
.
•••••••
.
ای قصیدهساز حماسی،
به میعادگاه خدایان شب قسم؛
تب میکند تمام حسرتهای کودکیام،
گر رحم نکنم بر آن لبی،
که از شرابههای عاشقانهی ما، تر شده است!
من،
نمیدانم که هوس،
چگونه از شراب بزم عاشقان مینوشد؛
لیک،
میبندم پلک غریبهای را که تا عمق نگاه،
غرقه در عشقبازیهای شبانهی ما باشد.
.
•••••••
.
ای غریبانهترین رویای شبانگاهی،
در این واپسین عاشقانهام،
گر گذر کنی از من و ندانم،
بر هر سرایی سر زنم تا تو را یابم!
لیک،
در این اقلیم گستردهی تنهایی،
عشق را،
نه شعلههای سرکش معبد ققنوسها فهمیدند،
نه پروانههای محصور زندان سلیمان؛
چرا که در جزایر عریان انسانها،
عشق بر سینهی خاک میماسد!
.
•••••••
.
درباره این سایت